نوشته شده توسط : احسان

. خانهٔ سه خوابهٔ نسبتاً بزرگی در طبقهٔ سوم یک آپارتمان بود که دکوراسیون آن خیلی هماهنگ و باسلیقه چیده شده بود. نمی‌دانستم کجای تهران است و یا این که آپارتمان چند طبقه بود. کتابخانهٔ بزرگ و مجللی کنار اتاق پذیرایی قرار داشت. دیوارهای یکی از سه اتاق صورتی رنگ شده بود و با توجه به اندازهٔ میز تحریر و عروسک‌هایی که کنار آن چیده شده بودند می‌شد حدس زد که اتاق یک دختر نوجوان است. در اتاق دیگر یک تختخواب دونفره قرار داشت و در اتاق دیگر یک میز تحریر بزرگ که مقدار معتنابهی کتاب‌های مربوط به جامعه‌شناسی روی آن پخش شده بودند.

■ ■ ■مرد نیم ساعت پیش به خانه آمده بود و گفته بود «حوصله نداشتم، کلاس عصر رو تعطیل کردم». خستگی‌اش را با یک استکان چای در کرده بود و حالا روی کاناپه لمیده بود و داشت یک برنامهٔ مستند راجع به آب انبارهای روستاهای ایران نگاه می‌کرد. زن هم بعد از آن که همراه با شوهرش چای نوشیده بود و کمی حرف زده بود، به اتاق خودش برگشته بود و سرگرم کار ترجمه‌اش شده بود. خلاصه اوضاع آن قدر آرام بود که من بعید می‌دانستم واقعاً اتفاق خاصی در آن خانه بیفتد که ارزش داستان شدن داشته باشد. می‌خواستم زمان را به جلو ببرم که مادر از اتاقش بیرون آمد و گفت: پس چرا سمانه نیومد؟

 

ادامه را حتما بخوانید.........

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان , یک داستان زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 1300
|
امتیاز مطلب : 439
|
تعداد امتیازدهندگان : 153
|
مجموع امتیاز : 153
تاریخ انتشار : 28 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد